اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

" رضایش " زندگی فقط برای رضای او

اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

" رضایش " زندگی فقط برای رضای او

اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

روز نوشت یک زن از یک تصمیم!
همسر اول هستم‌.سال ۸۲ ازدواج کردم در سن ۲۲ سالگی.لیسانسه هستم و طلبه و خانه دار.۳ فرزند گل دارم.
زندگی رو از زیر صفر شروع کردیم. دست در دست هم گذاشتیم و توکل به خدا کردیم.در مسائل کاری به حمدالله کمک همسر بودم.
کل مهریه ام را همان اویل عقد بخشیدم.
چیزی به نامم نیست.
یک منزل مسکونی و ماشین داریم و به لطف قناعت اوضاع مالی مان روبراه است.
دو سالی در مورد تعدد زوجات تحقیق کردم و اوضاع جوانهای اطرافم رو بررسی کردم.
به همسر پیشنهاد تعدد دادم و اعلام رضایت کردم.
همسر هم بررسی کردند و بعد تصمیم به تعدد گرفتند...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

عصبانی نیستم😂

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۶ ق.ظ

همتا دیروز می خواست بلیط بگیره.دیدیم احتمال اینکه برگرده و به کارش نرسه زیاده.برای همین گفتیم بلیط رو برای امروز بگیره و بیشتر پیش هم باشیم.امروز همتا بلیط داره. دیروز همتا و همسر و دخترم رفتن حرم . حدود ساعت ۴ بود. یبار حدود ۵ و نیم با همسر صحبت کردم گفت الان حرمن بیان میایم خونه تا یخورده وقت دیگه.گفتم جمکران هم برید خوب...گفت نه دیگه فردا.گشنه ایم و...ناهار نخورده بودند قرار بود برگردن ناهار بخوریم.خلاصه تا ساعت ۷ و نیم نیومدن . حدس زدم جمکرانن.ولی با دوستام می گفتم اگه ناهار خورده باشن....😠

همسر سابقه داره اندکی . یبار ما هی منتظر تا بیاد غذا بخوریم دیدیم حضرت یار گرسنه شدن ناهار خوردن ... ما حالا هی گشنگی تحمل می کردیم.با خودم حدس زدم حتما تا الان ناهار خوردن. گفتم چرا اگر ناهار خوردن یه زنگ نزدن به ما بگن ما هم ناهارمون رو بخوریم. معده ام داشت می سوخت....ساعت ۷ و نیم که همسر تلفنش رو جواب داد گفت ۵ دقیقه دیگه راه می افتیم.خلاصه یاعت ۸ و ربع بود حدودا رسیدن! بعد از زیارت قبول و ... همتا گفت هی اصرار کردیم بریم جمکران تا همسر قبول کرد. خدا خواست روزیمون شد. آخه دو تا شهید آورده بودن....ازشون پرسیدم ناهار خوردین ؟گفتن نه!ناهار جای همگی خالی ته چین داشتیم. (من الان قصاوت و پیش داوری کردم؟)🤔بهشون گفتم به دوستام گفتم اگه ناهار خورده باشن...اوناهم گفتن حالا از دماغشون در نیاری...😂فقط معجون خورده بودن 😅

دیشب دخترم یه کادو برای من و همتا گرفت. یه کادو هم براش درست کرد داد. نمی دونم گفتم یا نه پسرم هم دیروز براش کادو درست کرد داد. یه شمع.همتا برخوردش با بچه ها خیلی خوبه.بچه ها دوسش دارن و می گن از من مهربون تره خدا رو شکر.دیشب با همتا یمقدار صحبت کردم.همسر و دخترم رفته بودند خرید.در مورد مسائل مختلف حرف زدیم مثل دو تا دوست.در اخر بهش گفتم من و تو مثل باید مثل  یه روح تو دو بدن باشیم.مثل خواهر.پس باهام راحت باش.خجالت نکش.

می گفت شما خیلی خوبید.آشنایی مجازی و واقعیت خیلی فرق داره.وقتی می خواستم بیام  از استرس معده درد گرفته بودم.دلم می خواست برگردم یا وقتی همسر تو ترمینال اومد دنبالم.اما وقتی دیدمتون آرام تر شدم .اگرچه اولش هم برام سخت بود یخورده اما الان بهترم.بعد هم گفت من ناراحت تو ام.اینکه یذره تو دلت ناراحت باشی و ...

گفتم ناراحت نباش من خوشحال می شم می بینم شما خوشید.مثل خواهرمی خیلی دوستت دارم.گفتم یه زن مثل یه لیوان می مونه و مرد یه پارچ آب .اگر مرد لبریز از محبتش بکنه ، زن دیگه سیراب شده ، لیوانش پره ، حالا اگر یه لیوان دیگه رو پر کنه فرقی به حال لیوان اول نداره.که بخواد ناراحت شه.چون کاملا پره.من ناراحت نمی شم شما با هم باشید.گفت می دونم ولی من نگران شما می شم.گفتم اینجوری نباش.منو و تو تقدم و تاخر زمانی داریم تو ورود به این زندگی وگرنه مثل هم هستیم.وقتی خجالت بکشی من نمی تونم باهاش راحت باشم جلو تو وپیشش باشم و ... و از طرفی می رم پیشش و ... تا تو هم خجالتت بریزه.خجالت نکش.بعد هم گفتم شب تو برو بخواب که فردا برمی گردی...

آخر شب دیگه حسابی خسته شده بودم.بچه ها خرابکاری زیاد داشتن و ...تند و تند داشتم جمع و جور می کردم.همسر و همتا تو پذیرایی مشغول صحبت بودن

همسر و همتا یکی دوبار گفتن بیا ...گفتم الان بزار اینو انجام بدم...یدفعه همتا گفت الان عصبانی هستی؟گفتم من ؟ نه!😊بعدم هی کار بچه ها و خونه رو کردم.بعد که پیششون نشستم همتا گفت گفتم عکسم رو نده دوستات ناراحت شدی؟(آخه دیشب به بچه های مجازی گفتم ماجرا رو . عکس ازم خواستن. گفتم باید اجازه بگیرم که همتا گفت نه) گفتم نه اصلا برای چی ناراحت شم .حریم خصوصیه.ناراحت بشم می گم....گفتم  : "خسته ام خوابم نیاد، عکسمو برای بچه ها فرستاده بودم ، بچه ها مشخره بازی در نیاوردن می گفتن معلومه چشات غم داره و .. . بهشون گفتم نه بابا خوابم نیاد چشام داره می سوزه. الانم همینم . خوابم میاد بچه ها بهم ریختگی زیاد کردن..کار دارم. ..‌چرا ناراحت باشم خیالت راحت"

الانم یدفعه با جیغ بچه کوچیکم از خواب پریدم ، خواب دیده بود بغلش کردم دیدم هوا روشنه. حدود ۱۰ دقیقه به ۶ بود . بلند شدم نماز صبح رو خوندم . فکر می کنم زمان وضو  گرفتنم نماز قضا شده بوده😣 دیگه خوابم نبرده تا الان.نمی دونم چرا چشام می سوزه و دلشون خواب می خواد اما دلم می خواد نخوابم و کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم....

یه پیامک دادم مامانم

سلام مامان جون

خوبی

خواستم زنگ بزنم بهت 

دلم برات تنگ شده

دوستت دارم 

😚😚😚

 

 

ان شاء الله دلش زودتر نرم شه

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۴/۰۹
  • ۴۱۷ نمایش
  • همسر اول

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی