آغوش دلنشین همتا
فردا شب همتا باید برگرده شهرشون.داشتم گوجه می شستم برای شام املت درست کنم ، همتا تو پذیرایی بود،گفتم همتا چای می خوری بزارم؟ گفت نه دستت درد نکنه.گفتم دمنوشی چیزی می خوای بگو تعارف نکنی...گفت نه فقط یچیزی ...بلند شد بیاد توی آشپزخونه پیشم.انگار خیلی خجالت می کشید با ناخنش ور می رفت و آروم می اومد...برگشتم گوجه ها رو برداشتم تا اگر چیزی می خواد بگه راحت باشه...اومد پیشم و گفت بغل می خواد...😍همدیگرو بغل کردیم .گفت ببخشید دیشب و امروز همش همسر پیش من بود.گفتم این چه حرفیه ،اتفاقا خیلی خوشحال می شم.گفت ولی من ناراحتم .گفتم ناراحت نباش من حتی ذره ای ناراحتی تو دلم ندارم و خوشحالم.گفت خیلی دوست دارم .گفتم منم خیلی دوست دارم خیلی خیلی باور کن مثل خواهرم می مونی.گفت منم خیلی دوست دارم.و بعد کلی همدیگرو بوس کردیم😍😍😍واقعا دوسش دارم .خیلی زیاد.خوشحالم که او همتام هست.خیلی دختر خوب و فهمیده ای هست.پسرم براش نامه نوشته و یه شمع بهش داده و خیلی دوسش داره.دخترم هم حسش عوض شده.بهم می گه همتا مهربون تر از توئه😀بعد از شام داشتیم مرتب می کردیم که پسر گوچیکه گریه می کرد و من نگرش داشتم.همتا تو آشپزخونه مشغول بود ،به دخترم گفتم کمک کن . گفت دلم درد می کنه (چند وقته دل درد داره) گفتم عیب نداره خوب می شه کمک کن.بعد به همتا گفته بود و همتا گفته بود برو استراحت کن خودم انجام می دم و یا عصری همتا موهای دخترم رو شونه می کرد خیلی با احتیاط و آرامش . می گفت دردت نگیره... دخترم می گفت نه بابا! مامانم یجوری شونه می کنه کلی درد داده این که درد نداشت...خلاصه دخترم می گفت همتا مهربون تره😍 و من خوشحالم این حسشه....شب، قبل از خواب همسر برامون شعر خوند .شب همسر برامون شعر خوند . اول شعر
اگه یروز بری سفر
بری ز پیشم بی خبر
دوباره باز تنها می شم
اسیر رویاها می شم....
(به مناسبت سفر فردای همتا)
بعد هم شعرهای درخواستی ما رو اجرا کرد و در نهایت شعر امام زمانی مخصوص من .
لحظاتی خیلی دلنشینی بود وقتی همسر برامون آواز می خوند
بویژه آخرین شعر
شعر امام زمانی من
شعر سوعاتی
در مورد شعر های خاص مون تو پست بعد بیشتر می گم..
به همتا گفتم بره بخوابه.همتا قبول نمی کرد.گفتم تو فردا مسافری دیگه نیستی برو بخواب. بالاخره راضی شد.
خدایا محبت روز افزون در راستای محبت و رضایت خودتت به همه زوجها عنایت بفرما
الهی آمین.
- ۹۸/۰۴/۰۸
- ۲۳۸ نمایش