یه نشونه
چند شب پیش خیلی ذهنم درگیر بود .از خدا کمک خواستم .همسر درست می گفت؟ اطرافیان درست می گفتن؟
با خدا حرف زدم ؛ خیلی؛ ازش یه نشونه خواستم . خواستم بهم نشون بده چیکار کنم و چی درسته و چی غلط رو کی حساب کنم و نکنم
شب خواب دیدم
خواب دیدم داشتم یه چمدون می بستم برم یه کشور دیگه ، با هواپیما، دیدن امام زمان عج . همراه با پسر کوچیکم. پدرم بود مرتب می گفت نمی خواد بری
حالا برای چی ... اصلا امام زمان عج نیست وجود نداره . گفتم چرا بابا جون هست از هر کی می خوای بپرس . هی می گفت نه . گفتم از هر کی مخوای بپرس . اسم یکی از همسایه ها رو آورد .گفتم باشه از همون بپرس ، اونم می گه هست.سعی می کرد منصرفم کنه.مادرم هم بود و اخم کرده بود که نمی خواد بری.بستن چمدونم خیلی با سختی بود.خیلی تشویش داشت .هی یچیزی نبود. خلاصه چمدون رو بداشتم و همراه علی رفتم فرودگاه .دیدم این سالن برای اون کشور نیست.داشتم می رفتم همون سالنی که باید برم.نگاه و رفتار مردی بود که اذیتم می کرد..چمدونی که تو دست پا بود و درد سر . به نظرم باز شد و داشتم بر می داشتم.با خودم گفتم کاش همسر می اومد منو می رسوند .... کاش چمدون رو می اورد.با بچه کوچیک سخته...ولی باز پاشدم و رفتم به سمت مقصود...
بعد بیدار شدم .خدا راه رو بهم نشون داد ...اینکه مسیرم درسته و تو این مسیر باید روی پام خودم بایستم
فرداش همسرم تکه ای از صحبتهای آقای اسلامیه رو شندیدند وقتی داشتم گوش می دادم.خودش یدفعه بهم گفت پس اینکه من توقع دارم همه چیز درست باشه اشتباهه. وقتی تو زندگی تک همسری چند سال اول مشکلاته و تو زندگیی تعددی بارز تره ، پس جهاد در راه خدا تحمل این مشکلات و ساختنه ... خدا رو خیلی شاکرم که دلیل و راهنما مونه و ما رو تنها نمی زاره...
دیشب پسرم خیلی اذیت کرد.از صبح تا شب یکسره حرف گوش نکرد و خراب کاری .زدمش.صورتش کبود شد...😢.بعد باهاش صحبت کردم.معذرت خواهی کردم.گفتم دیدی اونسری خانم حسینی معلمتون تعریف کرد ازت و گفت خیلی توانمد و باهوشی، گفتی همش به خاطر شب بیداری های مادرمه...زد زیر گریه
معذرت خواهی کرد.دستم رو بوسید و گفت مرسی منو زدی.قول داد پسر خوبی باشه .همش امروز هم می گفت ممنون...
امروز تولد امام رضاست .می خوام برای پسرم سرویس خواب بخرم ، هدیه ، به جبران کاری کردم... امیدوارم خدا منو ببخشه و من قدر دان این بچه های گل و زندگی عالییی که دارم باشم
امشب حرم بودم.گوشی همسر دست من بود و همسر رفته بود وضو بگیره.همتا زنگ زد.وقتی همسر اومد بهش گفتم همتا زنگ زده بهش زنگ بزن. گفت چی می گفت؟ گفتم برنداشتم. گفتم شاید خوشش نیاد من گوشی رو بردارم.همسرم تعجب کرد.می گفت یه زن که یه زمانی مثلا اگر یه زن زنگ می زده به شوهرش ناراحت می شده قطعا ، چقدر تغییر می کنه که الان گوشی رو برنداره که نکنه اون زنه ناراحت شه. چقدر تغییر می تونه ادم بکنه...
به فکر فرو رفتم راست می گفت. وقتی ملاک مالکیت و خودخواعی خودمون باشه با وقتی ملاک رفتارهامون رضایت خدا باشه ، چقدر رفتارمون فرق داره...
- ۹۸/۰۴/۲۳
- ۱۳۷ نمایش