یه روز خوب
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۱ ب.ظ
دیروز روز خوبی بود. صبح دایی ام زنگ زد که تو راه بودن و می خواستن بیان خونه ما. دیسک کمر همسر عود کرده بود و دو روزی درد شدید داشت که خدا رو شکر دیروز دردش آروم تر شده بود. این اولین دیدار با فامیل بود. دایی و زندایی و پسر خاله ام و خانوم و بچه هاش اومدن خونمون. البته نموندن ، داشتن می رفتن یزد ، ولی افتخار دادن و یسر به ما زدند. خیلی خوب بود . خیلی خیلی. نمی دونستم برخورد فامیل چطور خواهد بود ، البته حدس می زدم دایی ام اینا برخورد خوبی داشته باشن، قبلا هم به خاله ام اینا گفته بودند که می خوان بهمون سر بزنن. خلاصه اومدن خونمون و خیلی گرم برخورد کردند . با همتا هم خیلی خوب برخورد کردند. اصلا انتقاد و خرده ای نداشتن. روابط خوب ما رو هم که دیدند، شاید مطمئن تر شدند . زندایی ام گلگی می کرد که چرا دیگه خونشون نرفتیم و ... خیلی خوشحال شدم که اومدن خونمون . دایی می گفت من هیچ وقت نمی گم کار بدیه.... . خیلی خوب بود. راستش روز قبلش کمی دلم گرفته بود ، که شب یلدا همه می رن خونه بزرگترا... اما خدا خواست و دایی اینا با اومدن و برخوردشون خوشحالم کردند. زندایی حتی همتا رو هم تعارف کرد که بیاد خونشون.
خدا رو شکر کردم که امور رو مثل همیشه درست می کنه. امیدوارم بهترین ها برای همه رقم بخوره . دیشب هم اولین یلدا رو با همتا داشتیم . کلی بازی کردیم و خندیدیم. به بچه ها کتاب هدیه دادیم . از فردا باید خیاطی کنم. عروسی خواهرشوهر نزدیکه. نزدیک نزدیک...
امیدوارم همه خوشبخت باشن و همه مجردها برن خونه بخت.
- ۹۸/۱۰/۰۱
- ۱۴۳ نمایش