اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

" رضایش " زندگی فقط برای رضای او

اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

" رضایش " زندگی فقط برای رضای او

اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

روز نوشت یک زن از یک تصمیم!
همسر اول هستم‌.سال ۸۲ ازدواج کردم در سن ۲۲ سالگی.لیسانسه هستم و طلبه و خانه دار.۳ فرزند گل دارم.
زندگی رو از زیر صفر شروع کردیم. دست در دست هم گذاشتیم و توکل به خدا کردیم.در مسائل کاری به حمدالله کمک همسر بودم.
کل مهریه ام را همان اویل عقد بخشیدم.
چیزی به نامم نیست.
یک منزل مسکونی و ماشین داریم و به لطف قناعت اوضاع مالی مان روبراه است.
دو سالی در مورد تعدد زوجات تحقیق کردم و اوضاع جوانهای اطرافم رو بررسی کردم.
به همسر پیشنهاد تعدد دادم و اعلام رضایت کردم.
همسر هم بررسی کردند و بعد تصمیم به تعدد گرفتند...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 
دیروز تو یکی از گروه ها در مورد مزایای تعدد و هم خونگی صحبت شد
دیروز یه نمونه از روزهای تعامل بین من و همتا و نشون دهنده مزایای تعدد موفق بود.
شب قبل بچه کوچکیم  تا دیروقت بیدار بود و نمی خوابید و تو خواب هم خیلی اذیت کرد و من اصلا نتونستم بخوابم. ظهر با خیال راحت خوابیدم . همتا زحمت نگهداری بچه رو کشید و خیالم راحت بود که به همسر و بچه می رسن . بعد هم که بیدار شدم همسر و همتا و دوتا بچه ها رفتن دستجرد گردش ، منم نرفتم علت اصلی این بود که همسر و همتا تنها باشن و من مزاحم نباشم . وعلت دوم اینکه خیاطی بکنم و شام رو آماده  کنم و... . بماند که چرخ خراب شد و نتونستم خیاطی کنم، اما کارهای منزل رو انجام دادم و وقتی عزیزانم از تفریح برگشتن ،  خوشحال بودم که خوشحالن و روحیه مضاعف داشتن. 
این یه نمونه از تعامل تو زندگی تعددی موفق هست. وقتی من کار دارم ، خسته ام ... همتا کمک حالم می شه ، و وقتی هم همتا خسته است من سعی می کنم کمکش باشم. 
البته مزیت هم صحبتی و درددل هم هست که معمولا آقایون حوصله شنیدن  حرفها و تعریفهای خانمها رو ندارن. 
 
دیگه اینکه اگر برای مساله ای یکی بره بیرون ، اون یکی به امور منزل می رسه.
مثلا پری روز برای کار اداری باید می رفتیم کاشان. من و همسر و بچه کوچیکم باهم رفتیم. البته همتا خیلی گفت بچه رو بزاریم پیشش اما بچه های کوچیک دیدین که عاشق بیرون رفتن هستن، ما هم بریدمش، البته خیالمون راحت بود که همتا خونه است و وقتی بچه ها از مدرسه بیان ، پیششونه و دیگه دغدغه اونها رو نداشتیم.
امیدوارم همه زندگی های تعددی موفق باشن و از مزایای اون بهره مند بشه. البته تعدد زوجات خیرهای زیادی داره که به همش اشاره نشده
  • همسر اول
 
دیروز یه روز خاص بود. چند وقت پیش رفته بودیم زیارت عموی امام زمان ، حسین ابن علی ع ، در نزدیکی نطنز . دیروز صبح قبل از اذان صبح همتا خوابی دیده بود.  تو خواب صدایی می شنیدن که می گفت ممنون که اومدین زیارت من ، همتا از شخصی که اونجا بودن می پرسن ایشون کی هستن و اون فرد پاسخ می دن عموی امام زمان عج هستن... . شاه سلطان حسین یا حسین ابن علی ، عموی امام زمان عج در نزدیکی نطنز هستن و به قول همسر هر وقت اونجا و از ایشون چیزی خواستن ، حاجت روا شدن. جای خیلی باصفایی هست. پیشنهاد می کنم به زیارتشون برید.
 
چند روز پیش با خبر شدم دایی بزرگم سکته کرده بودن و بعد آنژیو کردن. امروز قرار گذاشتیم منو همسر بریم تهران برای دیدن پسر دایی ام که بچه اش فوت کرده بود و دایی بزرگم ....  .  دایی ام که اومده بود خونمون گفته بود مادرم پاش اونقدر درد می کنه که با عصا راه می ره. تو راه تهران همسر گفتند که بیا برو یسر به والدینت بزن و ... . برای من با توجه با گذشته و حرفها و مسائل خیلی سخت بود . دیگه حوصله نیش و کنایه و .... نداشتم. برام رفتن خونه والدین از پذیرش تعدد هم سختتر بود. نَفسَم اصلا دوست نداشت. از طرفی چون خودشون گفته بودن نیا خونه ما و چند بار هم خواسته بودم خودم خونشون برم و خواهرم گفته بود فعلا نیا، خیالم راحت بود که گناهی نمی کنم. اما باز گاهی می موندم کارم درسته یا نه. وقتی همسر گفت خیلی اذیت شدم . بهش گفتم استخاره کن. صفحه ۵۳۹ اومد. تصمیم گرفتم برم ، بخاطر خدا و اطاعت از فرمان خدا.بعد از بهشت زهرا ، رفتم سراع کارم و بعد نماز مغرب و خونه مادرم اینا. به خواهرم گفته بودم امروز میام . پیام و زنگ زده بود که نیا و بیشتر حرص می خورن و ... . گفتم نه دیگه استخاره کردم خوب بوده و میام. دم مسجد همسر برام دعا کرد و با لبخند و قوت قلب و اطمینان و توکل به خدا، منو راهی کرد. رفتم دم خونه قدری قران خوندم و آروم  شدم و زنگ زدم. بابام اومد و سلام لبخند و... همدیگرو بغل کردیم و روبوسی و خواهرم اینا. مادرم که ناراحت بود و اجازه  روبوسی نمی داد. می گفت از این حرفت نمی گذرم که گفتی ما بهت ظلم کردیم . و مساله مانتو و ..‌ گفتم اصلا من همچین حرفی نزدم!!!😮😮😮
 
خلاصه اونها گفتن و منم گوش دادم. خیلی جاها اشتباه بود... اما چیزی نگفتم . خلاصه به مادرم قبولوندم که من نگفتم و یا یه کلاغ چهل کلاغ شده یا عده ای از روی عناد گفتن. بغلش کردم و گریه کردیم. بابام می گفت اگر خواستی بیای خودت و دخترت  بیا. می گفت کارت درست بوده ولی نمی کردی و ... حالا خدا رو شکر خوشید و ... خیلی قضاوتهای اشتباه در مورد  همسر و زندگی ما داشتن ولی چیزی نگفتم . پدری که بهم از بچگی می گفت "دختر با لباس سفید می ره خونه بخت و با لباس سفید بر می گرده و همیشه بدون! تنها کسی که برات می مونه  شوهرته؛ نه پدر مادر و نه خواهر برادر ، هیچ کس برات نمی مونه؛ و هوای شوهرت رو داشته باش " ، این چند ساله و امشب حرفهای کاملا مخالف می زد . که آدمی  که پدر مادر پشتشه و قدرت داره تا شوهر فلان گفت باید بچه رو بزاره پیشش و بگه من رفتم خونه بابام مثل ... ، .
 
 نمی دونم. کلا ماها خیلی تغییر کردیم. آخر سر با روبوسی و رضایت خداحافظی کردیم. اگر چه با توجه به صحبتهای مشاور مدرسه بچه ها ، با توجه به رفتار والدین ، و منع همسر از رفتن بچه ها به اونجا و ...رفتن اونجا صحیح نیست و   همین که حالت قهر نباشیم خوبه و فعلا حداقل باید دوری باشه تا همه چیز درست بشه و خیلی مسائل روشن بشه...
 
ولی در کل روز خوبی بود. اگر چه نشد دیدن دایی و ... بریم، ولی حداقل صله رحم والدین رو بجاآوردم  و سعی کردم کدورت و سوء تفاهم ها رو بر طرف کنم که از لطف خدا بود. سعی کردم در مقابل خیلی حرفها فقط سکوت کنم و عصبانی نشم که از لطف خدا بود...
 
از همسرم هم ممنونم بابت لطفش و پشتیبانی اش و انتظار چند ساعته اش ...
 
وقتی داشتم می رفتم اونجا می گفتم خدایا فقط بخاطر تو دارم می رم و کاری کن گناه نکنم و درست رفتار کنم و خیر باشه. گفتم در هر حال که مسیر من مشخص و محکم می شه و حجت بر من تمام که تمام تلاشم رو کردم و اگر هم اجازه دادن که خیره ان شاءالله...
 
امیدوارم خداوند در لحظه لحظه زندگی کمکمون کنه
از همتا هم ممنونم بابت نگهداری بچه ها تو این مدت، بویژه بچه کوچیکم که خیلی بی قراری و بی تابی از دوری ما می کرد.
 
اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه
  • همسر اول
 
دیروز روز خوبی بود. صبح دایی ام زنگ زد که تو راه بودن و می خواستن بیان خونه ما. دیسک کمر همسر عود کرده بود و دو روزی درد شدید داشت که خدا رو شکر دیروز دردش آروم  تر شده بود. این اولین دیدار با فامیل بود. دایی و زندایی و پسر خاله ام و خانوم و بچه هاش اومدن خونمون. البته نموندن ، داشتن می رفتن یزد ، ولی افتخار دادن و یسر به ما زدند. خیلی خوب بود . خیلی خیلی. نمی دونستم برخورد فامیل چطور خواهد بود ، البته حدس می زدم دایی ام اینا برخورد خوبی داشته باشن، قبلا هم به خاله ام اینا گفته بودند که می خوان بهمون  سر بزنن. خلاصه  اومدن  خونمون و خیلی گرم برخورد کردند . با همتا هم خیلی خوب برخورد کردند. اصلا انتقاد و خرده ای نداشتن. روابط خوب ما رو هم که دیدند، شاید مطمئن تر شدند . زندایی ام گلگی می کرد که چرا دیگه خونشون نرفتیم و ... خیلی خوشحال شدم که اومدن خونمون . دایی می گفت من هیچ وقت نمی گم کار بدیه.... . خیلی خوب بود. راستش روز قبلش کمی دلم گرفته بود ، که شب یلدا همه می رن خونه بزرگترا...‌ اما خدا خواست و دایی اینا با اومدن و برخوردشون خوشحالم کردند. زندایی حتی همتا رو هم تعارف کرد که بیاد خونشون. 
خدا رو شکر کردم که امور رو مثل همیشه درست می کنه. امیدوارم بهترین ها برای همه رقم بخوره . دیشب هم اولین یلدا رو با همتا داشتیم . کلی بازی کردیم و خندیدیم. به بچه ها کتاب هدیه دادیم . از فردا باید خیاطی کنم. عروسی خواهرشوهر نزدیکه. نزدیک نزدیک...
امیدوارم همه خوشبخت باشن و همه مجردها برن خونه بخت.
  • همسر اول